اكبر آقا و زنش عفت خانم بالاخره با هم قرار گذاشتند در امور منزل هم، سياست موازنه را به كار ببرند. آقا يك كلفت خوشگل به خانه آورد و خانم هم يك نوكر خوشآندام و گردن كلفت استخدام كرد و حقير از همين حالا از شما خواهش ميكنم اين رسوايي را با حسن نيت تلقي بفرماييد. چون وقتي در محيط خانه، هم آزادي و هم دموكراسي! برقرار شد آن چيزهاي جزئي! و بياهميت را بايد زير سبيلي در كرد و بيخود سوءظن به خاطر راه نداد...! باري... صحبت سر خدمتكار خوشگل و نوكر خوش اندامي بود كه اكبرآقا و زنش به خانه آوردند. اكبرآقا عقيده داشت كه فقط نظرباز است ولي آنها كه امتحان كردهاند ميگويند: نظربازي بالاخره به دست اندازي منتهي ميشود چون تصديق ميفرماييد عقربه زمان هيچوقت به عقب بر نميگردد. اول نظر بازي است بعدش چشم اندازي و دست آخر دست درازي... به زودي بين اكبر آقا و فاطمه، خدمتكار تازه وارد روابط حسنه و مرضيه برقرار شد از آن روابطي كه در خيلي از خانوادهها بين آقا و كلفت برقرار است. اين كثافتكاريها را غير از دلهگي و هيزي نميتوان نامي نهاد. معلوم نيست زن شرعي و شريك زندگي انسان چه چيز كم دارد كه او را بگذارند و به دنبال خدمتكاري كه گيسهايش دودزده است و دستهايش ترك خورده، بدنش بوي عرق و پيازداغ ميدهد لهله بزند... از آن طرف عفت خانم از روي غيظ و از لحاظ موازنه و يا عمل متقابله با كريم (نوكر تازه وارد) گرم ميگرفت ولي البته دامن عفافش آلوده نشده بود. چون اين دختران حوا براي تلافي گاهي به عمليات خطرناكي دست ميزنند كه ظاهرش خيلي زنندهتر از باطن آن است! اكبرآقا بارها تصميم ميگرفت كريم را از خانه دست به سر كند ولي فكر ميكرد به محض جواب كردن او خانم هم فاطمه را با اردنگي بيرون خواهد اندات و بعد عشق به فاطمه را با تتمه غيرتي كه در خود سراغ داشت در ترازو مينهاد و مثل هميشه ميديد كفه غيرت خيلي پاره سنگ ميبرد!! بعد از همه اينها حس ميكرد: تازگي زنش را هم خيلي دوست دارد چون... پالانش كج شده است!! تعجب نفرماييد. خيلي از مردها وقتي زن خود را مورد توجه ديگران يافتند آنوقت تازه عشقشان ميجنبد و خانم در نظرشان عزيز و خواستني جلوه ميكند و اگر علت آن را بپرسيد نخواهند توانست يا نخواهند خواست جواب قانعكنندهآي به شما بدهند ولي حقير ميتوانم بجاي آنها جواب مشكل شما را بدهم اما اينجا تنها نيستم مقاله است نه كنار بخاري و زير كرسي... من اگر نتوانم ضمن مقالات فكاهي خود اقلا دو سه پند به شما بدهم قلمم را خواهم شكست (قلم پايم را عرض نميكنم!) ملاحظه ميفرماييد امروز وضع زندگي خانوادگي و روابط زناشويي در اجتماع بيبند و بار ما در بعضي موارد تا چه اندازه شرمآور و نگفتني است! همه رسوم و قواعد و نجابت از ميان برخاسته. خانم و آقا به تبسمي شيرين و اطمينان بخش دوستان نرينه و مادينه خود را به يكديگر معرفي ميكنند و چون قلبشان پاك! است هيچگونه سوءظني صفاي روحشان را مكدر نميسازد! پروفسور باستان شناسي كه پيش از ظهرها در اتاق پيانو به خانم تعليم! ميدهد، تازه پشت لبش سبز شده و استاد فلسفه كه ضمنا ادبيات دوره مغول را هم به خانم تدريس! ميفرمايند، امسال بيست سال دارند و آقا هم تعجب ميكند كه جوانهاي امروزه چه زود پروفسور! و استاد در ادبيات و فلسفه! از آب در ميآيند و البته متوجه هستند اينها همه حسن نيت است!... ماهها به تندي ميگذشت و اكبرآقا هر نيمه شب هنگامي كه گمان ميبرد عفت خانم در كنارش غرق خواب شيرين است از لحاف خارج ميشد و به اتاق فاطمه ميرفت. معلوم نيست تاريكي چه خاصيت عجيبي دارد كه اگر در شب مادر فولادزره را هم به آغوش انسان بياندازند همچو حور بهشتي لذت ميبخشد! مثل اينكه تاريكي چاشني لذيذ و سكرآوري در خود نهفته دارد و اكبرآقا به دنبال اين لذت پرگناه شبانه مثل گربه دزد، بيصدا و محتاط از كنار همسر خارج شده به سراغ شكار خانگي ميرفت. عفت خانم يك نيمه شب بيدار شد و شوهرش را در كنار خود نيافت و بلافاصله فهمين آقا به دنبال شكرخوري شبانه به اتاق فاطمه پناه برده است. با اينكه از شيطنتهاي آقا كم و بيش خبر داشت ولي از اين خيانت آشكار از فشار خشم و غضب و غيرت و حسد خون در عروقش به جوش آمد. چند بار تصميم گرفت همان نيمه شب بر سر عاشق و معشوق گناهكار تاخته و رسوايشان كند ولي خودداري كرد و در حاليكه ملافه لحاف را ميجويد نقشه مضحك و عجيبي كشيد و البته ملتفت هستيد وقتي زني خشمگين و سليطه در رختخواب آن هم در نيمه شب تصميمي گرفت و نقشهاي كشيد از آن نقشههاست كه كمتر «قاسم كوري» از آب درميآمد! شب بعد عفت خانم خود را به كسالت زد و بلافاصله بعد از شام به آشپزخانه رفته و فاطمه را خانه خواهرش فرستاد و كاملا مواظب بود كه آقا از غيبت او مطلع نشود و بعد به بهانه كسالت در يكي از اتاقها به تنهايي خوابيد. ساعتي بعد هنگامي كه چراغ اتاق اكبرآقا خاموش شد عفت خانم به عجله و بيصدا از اتاق خود خارج شده و به اتاق فاطمه رفت و در رختخواب جگري رنگ و وصلهخورده او دراز كشيد. نيم ساعت بعد صداي پاي خفيفي به گوشش رسيد و در باز شد. شبحي بين دو لنگه در ظاهر گشت و بلافاصله صداي ملايم مردي گفت: فاطي جون...! و عفت كه در لحاف خدمتكار خفته بود و قلبش به شدت ميطپيد صداي شوهرش را شناخت و به آهستگي پاسخ داد: جوني... جون...! و اكبر آقا كه با زيرشلواري بنددار حتي در تاريكي هم هيكلش مضحك و خندهآور بود با يك خيز كه به جفتك شبيهتر بود خود را در آغوش فاطمه قلابي انداخت و او را در آغوش كشيد. فاطي جون... فاطي جون... جون جوني... آقا راس راسي مرا دوست دارين؟... آره فرشته عزيزم... آره جوني... مرا بيشتر دوست دارين يا عفت خانم را؟ عفت...؟ الهي عفت قربون تو بشه... مرده شور شكل عنترش را... آه چرا مرا خفه ميكني عزيز جون...؟ پس عفت خانم را هيچ دوست نداري؟ ميخام سر به تنش نباشه... آخ چرا اينطوري وشگون ميگيري...؟ آه...! عفت خانم ديگر طاقت نياورده و دستش را دراز كرد و كليد برق بالاي سرش را پايين زد و اتاق مثل روز روشن شد. بدبخت اكبرآقا وقتي زنش را در لحاف فاطمه يافت زبانش بند آمد. تو... تو... تو...؟! و عفت كه با موهاي ژوليده و قيافه برافروخته همچون نماينده عزرائيل جلوه ميكرد با زهرخندي گفت: آره عزيز جون... من... آره من... ب... ب... ب... ببخش. اينجا اومدي چه كني پير كفتار؟ (شرق...) (با التماس) نزن... قربونت برم... شرق... شرق... غلط كردم عزيز جون... غلط پدرسوخته من عنترم...؟ هان...؟ شرق... بابا غلط كردم... نزن... من قربون فاطمه برم هان...؟ درق... بابا مردم... رحم كن... فاطي جون كو...؟ شرق... شرق... بابا توبه كردم... توبه... ترق... شرق... و اكبر فلك زده كه در زير دست و پاي عفت كاملا كلافه شده بود براي فرار از مخمصه از جا برخاست ولي از شدت عجله سرش محكم به چارچوب اتاق خورد و بيهوش شده و افتاد... الان مدتي از ماجراي آن شبها ميگذرد و اكبرآقا كه از شكرخوري شبانه توبه كرده است، شبها مثل بچه آدم در كنار زنش كپه مرگ ميگذارد...!!
|
Copyright 2006 by Jooloo! All Rights reserved - www.jooloo.persiangig.com |