• داستان خرکی

اين داستاني است از زبان يك خر كه عاشق يك گاو شد. اين داستان به هيچ وجه وجود خارجي نداشته و كليه شخصيتها خيالي هستند.

تو محله ما هر كي واسه خودش يه لقب داره الا من بيچاره كه همه همون خر صدام مي‌كنن. آخه جريانايي داره واسه خودش، كه باعث شده به خاك سياه  بشينم...

كساي زيادي تو محله ما هستن مثلا يكي از اونا كه هميشه عاشقه بهش ميگن (خردل).

دوتام هستن كه مثل كاردو پنير ميمونن آخه يكيشون خيلي  خودخواهه و همش من من، ميكنه كه بهش ميگن (خرمن) و اون يكي هم كه همش باهاش دعوا ميكنه بهش ميگن (خرمنكوب).

يكيشونم هست كه از صبح تا شب تو خيابونا ول مي‌گرده و همش به فكر عشقوصفاست (خر كيف) نام داره.

يه خانوم و آقام هستن كه عاشق هم بودن و براي رسيدن به هم كلي سختي كشيدن و چون خيلي براي هم گريه كردن بهشون ميگن آقاي خراب و خانوم خرابه.

يكيشونم هست كه هميشه حرفهاي مردم رو از رو فضولي گوش ميده، بهش ميگن (خرگوش).

يه استاد موسيقي هم داريم كه چنگ ميزنه كه بهش ميگن (خرچنگ).

تو اين ميون يه خانم خيلي خوب هست كه معمولا كار به كار كسي نداره و براي خودش زندگي آرومي‌داره كه چون موهاي اون بوره بهش ميگن (زنبور) و يك مگس هم داريم كه چون از وقتي بدنيا اومد به خاطر مرگ بابا و مامانش، خرها اون رو بزرگ كردن بهش ميگن (خرمگس ).

حالا از همه اين حرفا بگذريم. من اشتباه بزرگي كردم كه عاشق شدم و الان مثل خر پشيمونم. يادم مياد باباي مرحومم مي‌گفت: مبادا يكي بياد و خرت كنه‌ها. منم تو دلم ميگفتم توي خر چه ميفهمي عشق چيه آخه. ولي حالا به حرفش رسيدم....

يه روز داشتم راه ميرفتم و آواز مي‌خوندم كه يه هو يه خانم گاو مثل گاو اومد و بهم تنه زد. منم مثل خر يه لقد زدم بهش. بيچاره بيهوش شد و افتاد رو زمين. خيلي ترسيدم. نمي‌دونستم چي كار كنم. مثل خر تو گل مونده بودم. آخر زنگ زدم بيان و با آمبولانس ببرنش. من هم باهاش رفتم. براي اين كه زودتر خوب بشه و يه موقع گناهي به گردنم نيفته همه كار ميكردم. پول بيمارستان و دوا و دكتر و خلاصه همه چي....

ولي خدا رو شكر كه حالش خوب شد و به خاطر كارهايي كه براش كرده بودم من رو بخشيد. ولي مثل اينكه عاشقم شده بود. ديگه ولم نميكرد. خلاصه اونقدر بهم بند كرد كه دوست دارم و عاشقتم كه بالاخره خرم كرد.  وقتي به بابام گفتم كه ميخوام با خانم گاو ازدواج كنم بهم گفت: پسر مگه مغز خر خوردي؟ منم چه ميدونستم، جوون بودم و خريت ميكردم. بالاخره اونقدر اصرار كردم و در مقابل مخالفت مامان و بابام كله خر بازي در آوردم تا تونستم راضيشون كنم.

بله ما با هم ازدواج كرديم و من فكر ميكردم كه با هم زندگي خوبي خواهيم داشت آخه بيش از اندازه  بهش علاقمند شده بودم ولي همش اشتباه بود. بر عكس اون چيزي كه فكر ميكردم كه زنم خيلي فهميدست، خيلي هم كم عقل بود، درست مثل يه گاو.

وقتي بچه‌دار شديم مونده بوديم اسمش رو چي بذاريم، آخه اصلا با هم تفاهم نداشتيم .براي همين هم رفتم از مردم سوال كردم: از خانوم سوسك و آقاي مار سوال كردم گفتن اسم بچشون رو گذاشتن (سوسمار).

از آقاي مار و خانوم جوجه تيغي سوال كردم اونا اسم بچشون رو گذاشته بودن سيم  خاردار.

آقاي خروس و خانم گربه وحشي هم جواب دادن خروس جنگي.

آقاي اسب و خانم ماهي هم گفتن اسب آبي.

آقاي خر و خانم بز هم (خربزه ) گذاشته بودن.

وقتي داشتم به خونه بر ميگشتم تو راه به يه بچه جوجه برخوردم كه داشت بازي ميكرد. ميخواستم برم سراغ بابا يا مامانش تا در مورد اينكه اسم بچشون رو چي گذاشتن و چي شد كه اين اسم رو انتخاب كردن، سوالاتي بكنم براي همين به بچه جوجه گفتم: پسرم مامان و بابات كجان؟ گفت: من مامان و بابا ندارم... گفتنم: اوه، اسمت چيه؟ گفت: جوجه ماشيني! منم يه بوسش كردم و رفتم.

بالاخره اون شب با زنم كه مثل گاو سرشو انداخته بود پايين و به حرفام بي توجهي ميكرد (من خرو بگو كه هيچي بهش نميگفتم) به اين نتيجه رسيديم كه اسم بچمون رو بذاريم (گاو خر) از همه اين حرفا كه بگذريم، اونقدر زندگي با اين زن برام سخت شده بود كه آخر طلاقش دادم. بعد از اون هم هنوز نتونستم يه زندگي خوب و راحت براي خودم دست پا كنم و توبه كردم كه ديگه عاشق نشم و نذارم كسي خرم كنه.

 

Copyright 2006 by Jooloo! All Rights reserved - www.jooloo.persiangig.com