۱) شركت [...] زمينه فعاليت: [...]
طريقه آشنايي: از طريق يكي از
دوستانِ دوستِ دوستِ بستگانِ دوستِ يكي از بستگانمان ميبينند ميخ ريز است، در مشتشان جا ميشود، نتيجه ميگيرند كه شركت مربوطه در پيت است، پرسنلش هم دو زار سرشان نميشود. از high technology بكار رفته در صنايع ميخسازي كه خبر ندارند!! اما اگر بفهمند در جايي كار ميكنيد كه محصولش نهتنها در مشتشان بلكه در جيبشان، اتاقشان، منزلشان، حياطشان و... هم جا نميشود، كفشان به طرز فجيعي ميبرد و كم ميآورند. راستش ما اوايل تصور ميكرديم كه پارتيمان در اينجا خيلي كلفت است، منتها با گذشت زمان دريافتيم كه اين حضرات پيشاپيش ما را سر كار گذاشتهاند. از اين رو يكيدو جين فحش و نفرين گورآبادي آبدار نثار شركت و مديرعاملش و محصولاتش و پارتيهايش و ... نموديم بلكه متنبه شوند.
۲) شركت [...] زمينه فعاليت: توليد تجهيزات هيدروليكي سد! طريقه آشنايي: آگهي روزنامه ما يك روز صبح كله سحر از خانه زديم بيرون، و پس از حدود يك ساعت و نيم، و تعويض 5 ، 6 كورس ماشين و پياده شدن قريب به هزار تومان خودمان را به محل مزبور رسانديم. هر چه به آنجا نزديكتر ميشديم احساس ميكرديم كه اوضاع دور و برمان بيشتر تغيير ميكند! داخل آخرين خيابان كه پيچيديم احساس ورود به يك منطقه جنگي بهمان دست داد، ياد كودكان مظلوم عراقي افتاديم (آن زمان هنوز جنگ تمام نشده بود). خيابان آسفالته بود ولي تقريباً آسفالت نداشت، پهنايش آنقدر بود كه يك تريلي 18 چرخ ميتوانست دور يكفرمان بزند، اما آنقدر خلوت بود كه حتي پرنده هم پر نميزد!! در حاشيه خيابان يك قطعات فولادي ريخته بود كه دور از جان باور نميكرديم قطعهاي به آن ابعاد هم ميتواند وجود داشته باشد! خلاصه پلاك موردنظر را پيدا كرديم. با يك در سبز رنگ گالوانيزه مواجه شديم و يك زنگ كه از نوع كليدهاي سهفاز جراثقال بود! كليد را فشار داديم، بالا را نگاه ميكرديم كه مبادا چيزي ناغافل بيفتد روي سرمان. آقايي با لباس نگهباني دم در آمد و عرض كرد: «بله؟» فرموديم: «در رابطه با استخدام آمدهايم». عرض كرد: «بفرماييد آنجا، اولين پنجره». رفتيم آنجا. فرموديم: «اِ... ». عرض كرد: «از آنور بياييد داخل». از آنور رفتيم داخل. فرميدادند دستمان. براندازش كرديم؛ يك سري سوالات كه خيلي آشنا بود، نام و نام خانوادگي و... اما يك سري سوالات الحق ناموسي بود!! يك جدول باز كرده بودند با 17 ، 18 خط ارتفاع براي سابقه كار!!! ما هم رو بهشان نداديم و سفيدِ سفيد رهايش كرديم، آدم به هر چيزي كه نبايد جواب بدهد! رفتيم پايينتر ديديم نوشته شغل درخواستي!! اگر از ما بپرسند ميگوييم مديرعامل، اما آنجا مصلحت ايجاب كرد كه بنويسيم: «شغلي مرتبط با رشته تحصيلي». زيرش نوشته بود: ميزان حقوق درخواستي!! راستش ما اواخر دوران دانشجويي در اين مورد مباحث عديدهاي با رفقا داشتيم و از جمعبندي نظرات به اين نتيجه رسيديم كه اگر زياد بنويسيم، با اردنگ مياندازندمان بيرون، اگر هم كم بنويسيم كه سوارمان ميشوند. اين بود كه تصميم گرفتيم در اين مواقع از روش دخترخانمهاي دمبخت كه سرشان را مياندازند پايين و با صداي بسيار آرام ميگويند: «هرچي بابا مامان بگن» استفاده كنيم، يعني بگوييم: «مطابق مقررات شركت»! و چنين كرديم. بعد از دقايقي آقايي ما را مشايعت كرد تا طبقه بالا، ديديم عجب! بالا تشكيلاتي دارد. دفتر و دستك و منشي و... همينطور كه داشتيم به سرعت رد ميشديم، ديديم منشي مربوطه چهارچنگولي برايمان بلند شد و اداي احترام كرم!!! نميدانيم از كجا ما را شناخته بود! ما كه تابحال عكسي چيزي از خودمان منتشر نكردهايم! رفتيم داخل اتاقي كه تابلوي دفتر مديريت داشت. ديديم جوانكي نشسته كميپيرتر از ما با ريشي پروفسوري كه با توجه به جمجمه كشيده و درازش اصلاً به قيافهاش نميآمد. بعد از خوشوبش عرض كرد: «من اولين چيزي كه در اين فرم ميبينم فاصله طولاني منزلتان با اينجاست». فرموديم: «مِن..مِن، بله.. حدود 5/1 ساعت تو راه بودم». عرض كرد: «ما سرويسمان از ميدان آزادي است و... ». فرموديم: «مِن..مِن..». بعدش چند سوال ناموسي در مورد روشهاي جوشكاري نميدانم چه كه يك مشت حروف انگليسي ضميمهاش بود مطرح كرد. عرض كرد: «با اينها آشنايي داريد؟». فرموديم: «نه خير» متعاقباً در دلمان يواشكي داد زديم: «مردكه تو نميفهمياين چيزها را در دانشگاه ياد نميدهند؟!! خيلي آن چيزهايي را كه ياد ميدادند، ياد گرفتهايم كه برويم سراغ اينها؟!! مگر كوري نميبيني سابقه كار نداريم و...» خلاصه كلي سرش داد زديم. عرض كرد: «آشناييتان با جوشكاري در چه حد است؟» فرموديم: «در حد يك واحد كارگاه جوشكاري كه گذراندهايم». عرض كرد: «با نقشهخواني صنعتي آشنايي داريد؟» فرموديم: «درحد دو واحد نقشهكشي صنعتي». بعد توي دلش يواشكي عرض كرد: «اين آقا راست كار ماست، نبايد از دستش بدهيم»! بعدش كلي كلاس گذاشت براي خودش كه: «آ..ي زير سد مانند لانه زنبور است. ما لانه زنبور ميسازيم!! اين كاري را كه ما ميكنيم هفت هشت شركت بيشتر در اين مملكت نميكنند...». آن تابلو را نشان داد، اين تابلو را نشان داد. بعد ما را آورد دم پنجرهاي كه مشرف به سالن توليد بود، ما هم افتخار داديم يك نگاهي به آنجا انداختيم. ديديم عدهاي ريختهاند سر يك چيز استوانهاي شكل به قطر يكي دو متر و دارند جوشكاريش ميكنند، اما هيچ شباهتي به لانه زنبور نداشت!! خيلي چيزهاي ديگر هم عرض كرد كه چون مبحث تخصصي ميشود از ذكر آنها خودداري ميكنيم. اما مَخلص كلام اينكه گفت: «با شما تماس ميگيريم» از آن روز به بعد اين مردكه دارد يكريز تماس ميگيرد اما چون ما به اينترنت متصليم، نامبرده هنوز موفق به عرض ارادت نگرديده است!!
۳) شرکت [...] زمينه فعاليت: والله ما كه نفهميديم! طريقه آشنايي: آگهي روزنامه در آگهي روزنامه شهرستاني بعنوان محل كار نوشته شده بود كه اگر افتخار میداديم و ميرفتيم حدوداً هر روز ۱۴ ساعت در راه ميبوديم تا به محل كار برسيم، بنابراين از اولش هم روي اين شركت زياد حساب نميكرديم. اصولاً ما خيليها را تحويل نميگيريم، يكياش هم همين شركت است. ما به شركتهاي 2 و 3 و 4 در يك روز سر زديم. از شركت 2 كه آمديم بيرون يك راست رفتيم سراغ اين يكي، البته دفتر مركزيش در تهران. در آگهيها معمولاً اشارهاي به نوع فعاليت شركت نميشود، خانمهاي منشي هم ماشاءالله آنقدر تند تند حرف ميزنند و خداحافظي ميكنند كه نگو! گويي توطئهاي است كه ما را حتماً بكشانند آنجا! بنابراين وقتي براي استخدام به جايي مراجعه ميكنيم، نوعاً نميدانيم كدام گوري داريم ميرويم مگر آنكه خلافش ثابت شود! راستش ساختماني كه دفتر اين شركت در آنجا مستقر است بيش از حد تابلو است، ولي ما به دلايل امنيتي نميتوانيم خيلي قضيه را بشكافيم! اما همينقدر بگوييم كه واحدهاي اين ساختمان تجاري حالتي شبيه به اتاقهاي هتل دارند، يعني واحدهاي دربستهاي هستند با درهاي چوبي كوچك، و هر واحد متعلق به شركتي است كه اگر دوست داشت در را باز ميگذارد و الا عموماً درها بستهاند. حالا بماند كه در طبقه موردنظر هرچه گشتيم واحد مزبور را نيافتيم و نهايتاً دريافتيم كه بايد از يك پنجرهاي پريد آنور تا به محل حادثه رسيد!! خلاصه به هر جان كندني بود واحد را پيدا كرديم و زنگ زديم. نوجواني پيرهن مشكي با موهايي كه دور از جان انگار گاو ليس زده باشد و در چشمهايش ميشد خيلي چيزها را ديد[!!] درب را گشود. عرض كرد: «بله». وسعت واحد آنقدر زياد بود كه از همان لاي در تقريباً كل دفتر پيدا بود. فرموديم: «در رابطه با آگهي استخدام اومدم». نوجوان به كناري رفت و همزمان يكي از خانمهايي كه لابلاي در بود ما را به داخل فراخواند. داخل كه رفتيم ديديم يك كامپيوتر اينور است و يكي آنور، و پشت هر كدام يك خانم. خانمها نميدانيم مقنعه يا روسري يا چه داشتند، خلاصه مو نداشتند! (گيج نشويدها.. هنوز هيچ اتفاق عجيبي نيفتاده). يك جوانكي هم آنجا نشسته بود كميتُپلمُپل با عينك گرد و باقي قضايا، از آن تيپهايي كه تخصصشان اين است كه فرزند ابويشان هستند! يكي از خانمها بعد از اداي احترام عرض كرد: «اون اتاق تشريف داشته باشيد». تشريف برديم آن اتاق. خاليِ خالي بود، يعني خالي از آدم، و الا خيلي چيزها آنجا بود، از جمله يك ميز پدر مادر داري كه چرمدوزي رويش عين بالش بود! حالا ما را ميگوييد؟! هنوز نميدانيم اين شركت چه غلطي ميكند! حسابي دور و اطرافمان را نگاه كرديم، ديديم به در و ديوار سنگ و كلوخ از انواع مختلف چسباندهاند و روي يك فيبري نوشته شده Art Stone [...] قضيه را گرفتيم، اين تشكيلات كوه ميكنند. يك 5 دقيقهاي آنجا تشريف داشتيم تا خانم مربوطه آمدند با يك ورق كاغذ در دست. كاغذ را تقديم كردند و بالبال ميزدند كه برايمان خودكار هم بياورند، فرموديم: «خودكار داريم». يك چيزهايي عرض كرد و رفت.
فرم را كه ملاحظه فرموديم ديديم
بالايش نوشته: «درخواست استخدام در شركت الكلسازي [...]»!!! بعد از مدتي
سرگشتگي شروع به پر كردن فرم طبق روال گذشته نموديم. يك سؤال ديديم كه ديگر
جوش آورديم، نوشته بود: «آيا حاضريد سفته يا چك در اختيار شركت قرار دهيد»!!
با صداي بلند فرياد زديم در دلمان: «مردكه مگر دزد گرفتهاي؟!! آمدهايم كار
كنيم. سفته و چك ديگر چه صيغهاي است؟!!» نگاه كه كرديم (البته زياد نگاه نكرديمها...) ديدم آقايي است با كفش نوكتيز، شلوار پاچه گشاد بنفش رنگ، دور از جان كمر باريك، با موهاي بلند طلايي يا قهوهاي يا آجري رنگ، و گوشوار حلقهاي در گوش!! شنيده بوديم ميگوين آخر زمان آقايان شبيه خانمها ميشوند و برعكس، اما باور نميكرديم! فرموديم (در دلمان): «آخر زمان شده! آقا هم اينقدر خانم ميشود؟!!» فرم را پر كرديم و رفتيم بيرون داديم به يكي از خانم منشيها. بعد از آن آقايي كه فرزند پدرشان بودند و آن خانم منشي پرسيديم: «ببخشيد من هنوز نميدونم براي چه كاري فرم پر كردم، اول كه اومدم داخل فكر كردم كار شركت در زمينه سنگهاي تزئينيه ولي فرم براي كارخونه الكلسازي بهم دادين! ميشه يه توضيحي بدين؟» اين آقا و خانم مدام روي دست هم بلند ميشدند كه به ما توضيح دهند قضيه چيست، ولي زبانشان قاصر بود! آقاي فرزند پدر عرض ميكرد: «ما شركت بزرگي هستيم در زمينههاي مختلف كار ميكنيم... الكلسازي به اون شكل نيست كه[!]، سرم و تجهيزات انتقال خون و... فكر ميكنم شما رو براي راهاندازي كارخونه ميخوان». فرموديم: «پس هنوز كارخونه راه نيفتاده؟» خانم عرض كرد: «چرا راه افتاده، اونجوري كه نه!!» خلاصه بنا شد ما مدتي در همان اتاق كذايي تشريف داشته باشيم تا آقايي كه هنوز ما را زيارت نكردهاند و در آن يكي اتاق دربسته مهمان دارند، برايمان توضيح دهند. در طول اين مدت آن آقاي پاچه گشادِ گوشوارهدارِ مو بلند، چند بار بين آنجا و اتاق مهماني[!] رفت و آمد كرد!! يكي از خانمها فرم ما را برد داخل اتاق مهماني و پس از مدتي برگشت و عرض كرد: «اين قسمت را حتماً پر كنيد(اشاره به قسمت حداقل حقوق درخواستي كه مرقوم فرموده بوديم: مطابق ضوابط شركت)». فرموديم: «خوب من چقدر بزنم؟! هرچي بيشتر بهتر». عرض كرد: «حالا همون حداقل مقداري كه مد نظرتونه». ما هم ديديم اينها جنبه ندارند، نامردي نكرديم و نوشتيم 250000 تومان. حدود سه ربع منتظر بوديم تا مهماني حضرت آقا تمام شود! در همين اثنا آن آقاي پاچه گشادِ گوشوارهدارِ مو بلند چند بار ديگر رفت و آمد كرد و نهايتاً در كمال ناباوري مشاهده فرموديم كه نامبرده در حال پوشيدن لباسي سياه رنگ، بسيار شبيه به مانتو ميباشد و پس از چندي يك چيزي شبيه به روسري، شال، چهميدانيم چه، سرش كرد و رفت!!!! نه ديگر! يك چيزي هم از آخر زمان گذشته. مردكه! مو گيس ميكني، بخورد توي سرت، پاچهات گشاد است به درك، گوشوار ميپوشي به جهنم، ديگر مانتو و روسري پوشيدنت چه بود؟؟!! بعد از چند بار غرغر به مناسبت تاخير آقاي مهماندار، ناچار به حالت قهر از آنجا زديم بيرون. منشي مربوطه به پايمان افتاد بلكه صبر كنيم تا آقاي مهماندار را در جريان بگذارد. ما هم فرموديم: «اگر كاري داشتند تماس بگيرند.» دوباره التماس كرد، ما هم دلمان به رحم آمد و ايستاديم. رفت داخل و برگشت و عرض كرد: «با شما تماس ميگيريم.» با توجه به اينكه اصلاً بهشان رو ندادهايم، اين جماعت نيز هنوز موفق به عرض ارادت نگرديدهاند!
۴) شرکت [...] زمينه فعاليت: تهويه مطبوع طريقه آشنايي: آگهي روزنامه سكانس اول: از شركت 3 كه با عصبانيت خارج شديم، يك راست آمديم سراغ اين يكي. خانميكميجا افتاده منشي بود. ما را هدايت كرد به اتاقي ديگر، ديديم دور از جان يك پسرهاي هم پيش از ما نشسته آنجا و دارد فرم پر ميكند. ما هم مشغول شديم! يك دفعه يك آقايي كه ظاهرش شباهت غريبي به همان آقاي پاچه گشادِ گوشوارهدارِ مورد 3 داشت، با اين تفاوت كه اين يكي بدون گوشوار و موهايش هم كميتاستر از ما بود، وارد شد و اداي احترام كرد. بعد آن جوانكي كه پيش از ما فرم پر ميكرد فرم را تحويل داد و يك صحبتهايي بين طرفين رد و بدل شد. فهميديم كه طرف كارشناس ارشد است از دانشگاه [...] و باقي قضايا كه كلي عصباني شديم! بعد او رفت و ما فرم را تحويل داديم. يك چيزهايي هم از ما پرسيد، ازجمله خواست قسمتهاي اصلي يك سيستم تبريد (مثلاً يخچال) را برايش شرح دهيم تا ياد بگيرد، ماهم بعد از كميمِن و مِن يك چيزهايي بين يخچال و نيروگاه سر هم كرديم و تحويلش داديم (آخر يخچال و نيروگاه خيلي شبيه هماند. اِ.. راست ميگوييم بابا، چرا فحش ميدهيد؟!) اما فوري فهميديم چه فرمايشي كرديم و سر و ته قضيه را بلافاصله هم آورديم تا مبادا مطلب در ذهن آن طفلك غلط جا بگيرد و پسفردا مديون باشيم. بعد از تبادل يك سري صحبتهاي ناموسي، عرض كرد: «شما اينجا (در قسمت ميزان حقوق درخواستي) نوشتهايد مطابق ضوابط شركت! ضوابط شركت ما ماهي 140000 تومان خالص حقوق دريافتي است، البته 3 ماه اول چون حالت كارآموزي دارد 110000 تومان است، شما با اين ميزان موافقيد؟» ما هم كه «كار نديده» بوديم يك چيزهايي در مايههاي «بله» فرموديم. بعد عرض كرد: «ما اينجا سفته هم ميگيريم كه شما اگر بخواهيد برويد جاي ديگر بايد 6 ماه قبل از رفتن استعفاء دهيد تا ما بتوانيم نيرو جايگزين كنيم. شما حاضريد سفته بگذاريد؟» ما هم كمياحساس مهم بودن بهمان دست داد و قسمتي از فحشهايي كه به شركت 3 داده بوديم پس گرفتيم، و فرموديم: «بله». عرض كرد: «سفته حول و حوش دو سه ميليون ميگيريم چون كساني بودهاند كه رفتهاند و پشت سرشان را هم نگاه نكردند... » فرموديم: «مانعي ندارد!!» سكانس دوم: روزي از زيارت رفيق «چاخ»مان كه باز هم مرخصي گرفته بود و ... برگشتيم. ديدم اهل بيت ميگويند: احدي از شرکت [...] زنگ زده و پيغام گذاشته كه با آنها تماس بگيريد. حالا همه اين تحولات در زماني اتفاق ميافتاد كه ما منتظر نتيجه كنكور كارشناسي ارشد بوديم، و ته دلمان ميگفتيم بهتر است كار پيدا نشود، آن هم كاري اينچنين كه طبق عرايض آن آقاهه چنانچه ميخواستيم اول مهر سر كلاس فوق باشيم، بايد پيش از استخدام استعفاء ميداديم!! خلاصه تماسي گرفتيم و قرار شد بهشان سر بزنيم. سكانس سوم: بهشان سر زديم. نميدانيم يك ذره خاك از كدام گوري بلند شده بود كه رفت داخل گلوي مباركمان و به محض ورود به شركت يك ريز سرفه ميزديم، آن هم به مدت نيم ساعت. نامردها، كسي آنجا يك ليوان آب هم نداد دستمان! منشي هم منشيهاي جا نيفتاده!! ما اين دفعه حواسمان را خيلي جمع كرده بوديم، آخر ميدانيد استخدام شدن يك جورهايي شبيه به مبارزه است! بايد حركت بعدي حريف را پيشبيني كنيد تا كم نياوريد. دوباره رفتيم اتاق قبلي پيش آقاي قبلي. آقاي قبلي اداي احترام كرد و رفت داخل راهرو ظاهراً دنبال كسي، ما هم از فرصت استفاده كرده و اتاق را حسابي و بسيار تيزبينانه برانداز كرديم. همزمان كه مشغول پيشبيني حركات بعدي و حتي بعديتر حريف بوديم، صداي آقاي قبلي به گوشمان آمد كه كسي را صدا ميزد و ميگفت: «آقاي مهندس! تشريف بيارين». فوري دوزاريمان افتاد، كسي را صدا ميزد كه بيايد با ما مصاحبه كند. مشغول مرور سوالات احتمالي مهندس فوق بوديم كه آن آقا دوباره طرف را صدا زد: «آقاي مهندس! تشريف بيارين». حالا ما هزار چيز در ذهنمان ميگذرد، يكياش هم اينكه: «پس اين مهندس كدام گوري است كه تشريف نميآورد؟!!» همچنان اوضاع را زير نظر داشته و مشغول تحليل بوديم كه ناگهان آقاي قبلي در آستانه در ظاهر شد، سيخ سيخ در چشمانمان نگاه كرد و عرض كرد: «آقاي مهندس! تشريف بيارين». ما با يك حركت پيشبيني نشده مواجه شده بوديم! «يعني منظور اين مردكه چيست؟!!» كميمكث كرده، سرمان را خارانده و: «مَااااااااا....!! ما را ميگويد؟!» آخر اولين بار بود كه ما را اينجوري صدا ميزدند! پيش از اين هركس بهمان ميگفت: «مهندس» داشت سيخ ميزد، كلاس ميگذاشت، متلك ميگفت،... خلاصه شوخي ميكرد! ولي اين يكي لحنش خيلي خفن بود! كلي بهمان برخورد. ما را برد داخل اتاق ديگري پيش يك آقاي بشدت غضبناك به نام مهندس [...]، مديرعامل شركت!! حالا در تمام اين مدت ما همچنان داشتيم سرفه ميفرموديم. ما چيزي حول و حوش ۲۰ دقيقه جلوي چشم ايشان نشسته بوديم و سرفه ميزديم، و نامبرده هم كاغذي را خط خطي ميكرد! بالاخره كار ما و ايشان تمام شد و شروع به گفتگو كرديم! بعد از مختصري تكرار مكررات، آدرسي داد و كروكياي كشيد و... كه شنبه 17/2 بياييد اينجا مشغول شويد و بعد از چند روز مدارك و «سفته» را ازتان ميگيريم. ما هم كه نميخواستيم گير بيفتيم فرموديم: «اگه امكان داره كميديرتر بيام، چون الان دنبال كارهاي گواهينامه هستم و ...». هم راست گفته بوديم، هم اينكه بيش از گواهينامه منتظر نتيجه اوليه امتحان فوق بوديم كه بنا بود تا جمعه بعد دستمان بيايد. عرض كرد: «چه زماني مد نظرتونه؟» فرموديم: «اگه امكان داره شنبه بعد 20/2». عرض كرد: «باشه. ما سعي ميكنيم تا اون موقع كس ديگهاي رو نگيريم»!!!!!!!! شنبه رفتيم براي گرفتن گواهينامه، آييننامه را پاس كرده، جاتان خالي شهري را «مَااااااا..اااا...اا....ا......پاخ» افتاديم. صدايي كه شنيديد هم صدايمان هنگام سقوط بود كه به تدريج كم ميشود، اگر اشتباه خوانديد، برگرديد دوباره بخوانيد. نميدانيم كدام نامردي قبل از ما ترمز دستي را كشيده بود!! چهارشنبه عصر رفتيم سراغ سايت sanjesh.org كه با كمال ناباوري ديديم اساميرا اعلام كردهاند!! نام مبارك را مرغوم فرموديم و Search را كليك كرديم: «مَااااااا..اااا...اا....ا......پاخ» افتاديم! نوشته بود مجاز نيستيد!!!!! حالا ما هي سرچ ميكنيم، مگر درست ميشود؟!! فكر ميكرديم: «يعني اوضاعمان آنقدر وخيم بوده كه حق انتخاب رشته هم نداشتهايم؟!» گفتيم «آدم بايد خوشبين باشد، شايد وبلاگنويس sanjesh.org چپ ديده و هستيد را نيستيد تايپ كرده باشد!!» جمعه رفتيم براي گرفتن كارنامه، درصدها را كه ديديم: «مَااااااا..اااا...اا....ا......پاخ» بازهم افتاديم! شنبه صبح رفتيم براي امتحان مجدد شهري: «مَااااااا..اااا...اا....ا......پاخ» افتاديم! ديگر اعصابمان خراب شده بود! به زمين و زمان فحش ميداديم!! راستش ما در طول زندگي خيلي افتاده بوديم، اما اينبار تراكم افتادنمان خيلي بالا بود! يعني ميشود در عرض يك هفته آدم اينقدر بيفتد؟!! از ماشين كه پياده شديم، آدرس شركت دستمان بود و ديگر برايمان مسجل شده بود كه آنجا هم ميافتيم. سكانس چهارم: به هر جان كندني بود خودمان را رسانديم آنجا. قبلاً مهندس [...] گفته بود كه: «در آنجا هفت هشت نفر بيشتر نيستيد» ما گفتيم لابد منظورش هفت هشت مهندس است. و همچنين عرض كرده بود كه: «من روزهاي زوج اونجا هستم. سعي كنيد دفعه اول كه مياين من اونجا باشم». خوب شنبه بود ديگر. محل مورد نظر باز هم برّ و بيابان بود! رفتيم داخل. همهاش سر جمع دو سالن بود كه يكي سالن توليد و ديگري انبار بود. عاليرتبهترين مقاميكه يافتيم سركارگر آنجا بود كميبا هم گفتمان كرديم. ميگفت: «سالن رنگي هم دارند كه آنورهاست!» راستش ما ديديم اين طفلكها كه سرجمع هفت هشت نفر بيشتر نبودند كارشان را خوب انجام ميدهند و [...] و ما چيز خاصي نداريم كه به آنها بگوييم!! درضمن گفتند مهندس [...] بعد از ظهر ميآيند. ما هم ديديم بهتر است تا صاحب قضيه پيدايش نشده از فرصت استفاده كرده و پيشدستي كنيم و ما او را بيندازيم! اين بود كه فلنگ را بسته و يواشكي آمديم خانه. پنجشنبه كه از جستجو براي كارهاي جديد بازگشته بوديم فهميديم كه دوباره از اين شركت زنگ زده و سراغ ما را گرفتهاند. «مَااااااا..اااا...اا....ا......پاخ» علامتي كه همكنون شنيديد صداي مهندس [...] مديرعامل شركت [...] بود. مردكه! بچه مظلوم گير آورده!! ما فكر ميكنيم تكتك كارگرهايي كه آنجا بودند بيش از 140 تومان ميگرفتند!
البته اگر كاري گير نيايد ما به
امثال اين شركت و اين حقوق هم قانعيم، اما مسئله اين است كه ما همهاش يك روز
دنبال كار رفته بوديم و از آن بين يكي جواب مثبت داده بود! يعني اينكه اگر
100 روز دنبال كار برويم 100 شركت جواب مثبت ميدهند! خوب چه دليل دارد كه ما
اوليش را انتخاب كنيم؟!! هفته گذشته به 12 ، 13 شركت سر زده، زنگ زده، فكس زده، يا مكاتبه زدهايم ولي ديگر شرح حال نميدهيم! خسته شديم بابا! چقدر بنويسيم؟!!
|
Copyright 2006 by Jooloo! All Rights reserved - www.jooloo.persiangig.com |